از کارم استعفا دادم (دو تایی برای بازنشست شدن من روزشماری کرده بودیم تا سرانجام بتوانیم تمام وقتمان را با هم بگذرانیم) و به فروختن خانه و نقلمکان به یک جای کوچکتر هم فکر کردم؛ اما آخر سر نتوانستم خودم را راضی به این کار بکنم. همه جای خانه نشانی از او داشت و اگر میرفتم آن را از دست میدادم.
لباسهای او را همانطور دستنخورده توی کمد باقی گذاشتم. شانهی سر و عطر و رژ لبش همانطور مرتب و باسلیقه چیده شده روی جعبهی لوازم آرایشش باقی ماند. تصویری از منظرهای در نیو انگلند که هیچوقت خیلی دوستش نداشتم، اما از آنجایی که او عاشقش بود گذاشتم آویخته به دیوار بماند؛ و عکسهای مورد علاقهام از او را دادم بزرگ کنند و قاب بگیرند و بعد روی تمام میزها و طاقچهها و سکوهای خانه چیدم.
هیچ علاقهای به بودن با مردم نداشتم و تمام روز را به مطالعه میگذراندم. خوب بگذارید حرفم را درست کنم. کتابهای زیادی را شروع کردم و تقریباً هیچکدام را تمام نکردم. در مورد فیلم هم وضع به همین صورت بود. تعدادی فیلم کرایه کردم؛ شروع میکردم به تماشا و معمولاً بعد از 15 یا 20 دقیقه آن را خاموش میکردم. دوستان مرا به بیرون دعوت میکردند، اما نمیپذیرفتم و بعد از مدتی آنها هم بیخیال شدند. ولی من اصلاً متوجه نشدم.
زمستان آمد. روزهای غمانگیز و شبهای یخزده که بیپایان بهنظر میرسیدند. برای اولین بار بعد از ازدواج با لیزا، آن سال درخت کریسمس برای تزئین به خانه نیاوردم. دلیل چندانی برای انجام این کار وجود نداشت. بچهدار که نشده بودیم، او که آنجا نبود و میهمان هم که قرار نبود داشته باشم.
در مورد میهمان حدسم اشتباه از آب در آمد. تقریباً حدود یک ساعت قبل از نیمهشب بود که دیدمش؛ داشت بدون لباس در یکی از بدترین کولاکهای سال توی حیاط عقبی من پرسه میزد.
اول فکر کردم خیالاتی شدهام. 5 اینچ برف باریده بود و سرمای باد چیزی در حدود ده درجه زیر صفر بود. یک دقیقهی کامل با ناباوری بهش خیره شدم و هنگامی که ناپدید نشد، کتم را پوشیدم، چکمههایم را به پا کردم، یک پتو برداشتم و با عجله بیرون رفتم. وقتی به او رسیدم، نیمه یخزده بهنظر میرسید. پتو را دور او پیچیدم و به طرف خانه هدایتش کردم.
بازوها و پاهایش را مالیدم، او را در آشپزخانه نشاندم و برایش یک فنجان قهوهی داغ ریختم. چند دقیقه طول کشید تا اینکه دیگر نلرزید، بالاخره فنجان را برداشت و دستهایش را با آن گرم کرد، بعد بلندش کرد و یک جرعه چشید.
به سختی زمزمه کرد: «متشکرم.»
هنگامی که مطمئن شدم قرار نیست بمیرد، یک قدم عقب رفتم و نگاهی به او انداختم. حالا که رنگ به چهرهاش باز میگشت، بهنظر مرد خوشقیافهای میآمد. حدود سی سال داشت یا قدری بیشتر. بدن لاغر، موی تیره و چشمهای خاکستری. چندین زخم بر تن داشت، اما نمیشد گفت زخمِ چه بودند یا چند وقت بود که مجروح شده. ممکن بود از جنگ عراق باشند یا جراحات ورزشی قدیمی یا شاید چند دقیقه قبل، باد با شاخههای یخزده او را شلاق زده بود.
پرسیدم: «بهتری؟»
سرش را تکان داد: «بله. زودی خوب میشوم.»
«اون بیرون بدون لباس چه غلطی میکردی؟»
با لبخند طعنهآمیزی گفت: «تلاش میکردم به خونهام برم.»
گفتم: «این اطراف ندیدمت. این نزدیکیها زندگی میکنی؟»
«نه.»
«کسی هست که بیاد دنبالت و ببردت خونه؟»
یک لحظه انگار خواست جوابم را بدهد، اما تصمیمش را عوض کرد و فقط سرش را تکان داد.
پرسیدم: «اسمت چیه؟»
«جان» یک جرعهی دیگر از فنجان نوشید و چهرهاش را در هم کشید.
گفتم: «بله میدونم. قهوه افتضاحه. لیزا بهتر درست میکرد.»
«لیزا؟»
گفتم: «همسرم. سال قبل فوت کرد.»
هر دوی ما چند دقیقه ساکت بودیم. همینطور رنگ به چهرهاش باز میگشت.
پرسیدم: «لباسهات رو کجا گذاشتی؟»
«خیلی دور از اینجا.»
«تو این کولاک چقدر راه اومدی؟»
«نمیدونم.»
با خشم گفتم: «بسیار خوب، میخواهی به کی زنگ بزنم- پلیس، بیمارستان یا نزدیکترین آسایشگاه روانی؟»
جان گفت: «به کسی زنگ نزن، من به زودی خوب میشم و از اینجا میرم.»
«بدون لباس، اون هم تو این هوا؟»
بهنظر میرسید جا خورده: « فراموش کرده بودم. گمانم باید منتظر شم تا تموم بشه. متأسفم که منو تحمل میکنی اما...»
گفتم: «لعنت بابا! مدت زیادیه که تنهام. مطمئنم اگه لیزا بود، میگفت یه کمی رفاقت برام خوبه. حتا با یک غریبهی عریان. در هر حال اون نمیخواست که تو رو توی سرما و شب کریسمس بیرون بندازم.» به او خیره شدم. «فقط امیدوارم که خطرناک نباشی.»
«نه برای دوستانم.»
گفتم «مطمئنم بیرون کشیدنت از تو اون سرما و پناه دادنت، یک عمل دوستانه تلقی میشه. فقط اون بیرون داشتی چه غلطی میکردی و لباسهات چی شدن؟»
«داستانش طولانیه.»
«شب طولانیه و منم کاری ندارم.»
جان با بیاعتنایی گفت: «بسیار خوب. من مرد پیری هستم. نمیدونم چقدر پیر. احتمالاً 100 سال دارم، شایدم بیشتر. اما نمیتونم دقیق بگم، چون هیچوقت مثل باقی انسانها زندگی نکردهام و هیچی از دوران بچگی به خاطر نمیارم.»
گفتم: «وایستا.»
«چی شده؟»
«نمیدونم چه بازیی داری در میاری، اما اینو قبلاً، یعنی خیلی وقت پیش شنیدهام. نمیدونم کجا، اما شنیدهام.»
او سرش را تکان داد. «نه، جایی نشنیدی. اما احتمالاً قبلاً اینو خوندی.»
خاطرهام را جستجو کردم، در ذهنم کتابخانهی دوران جوانیام را از نظر گذراندم، و آنجا پیدایش کردم. درست بین «جادوگر اُز» و «معادن شاه سلیمان[2].
«خدایا، نزدیک نیم قرن گذشته. تو نوجوونی عاشق اون کتاب بودم.»
جان گفت: «متشکرم.»
«چرا داری از من تشکر میکنی؟»
«چون اون کتابو من نوشتمش.»
«آره جون خودت، حتماً. من اون لعنتی رو 50 سال قبل خوندم و همون موقع هم قدیمی بود. یه نگاه به خودت تو آینه بکن.»
«به هر حال.»
با خودم فکر کردم، عالی شد. دقیقاً همون چیزی که تو شب کریسمس لازم داشتم. مردم سرودخوان شب عید را مهمان میکنند و من تو را. گفتم: «اسم نویسندهاش جان نبود، یک ادگار نامی بود.»
«اون منتشرش کرد. من نوشتمش.»
گفتم: «جون خودت، لابد اسم خانوادگیت هم کارتره؟»
«همینطوره.»
«باید همون اول با آسایشگاه روانی تماس میگرفتم.»
جان گفت: «اونا تا صبح نمیتونن خودشون رو برسونن. به من اعتماد کن، تو کاملاً در امانی.»
گفتم: «اطمینان بع کسی که تو طوفان برف لخت اینطرف و اونطرف میره و فکر میکنه که جان کارتر از مریخه، چندان عاقلانه نیست.»
به محض اینکه جمله از دهانم درآمد، ترس برم داشت و به خودم گفتم که نباید سربهسرش بگذارم؛ چون من یک مرد 64 ساله با فشار خون بالا و کلسترول بالاتر بودم و او مثل یک بوکسور سنگینوزن به نظر میرسید. بعد دریافتم که واقعاً برایم چندان مهم نیست حتا اگر بخواهد من را بکشد. چون از وقتی که لیزا مرده بود، من تنها ادای زندگیکردن را در میآوردم. در نهایت تصمیم گرفتم مراعاتش را نکنم. اگر یک چاقوی آشپزخانه را بر میداشت و به سبک جنگاورانِ مریخی به من حمله میکرد، حداقل نقطهی پایانی بود برای این تنهایی دردناک که تنها همدم من در یک سال گذشته بود.
از او پرسیدم: «خوب، چرا فکر میکنی که تو جان کارتر هستی؟»
«چون هستم.»
«چرا باک راجرز [3] یا فلش گوردون [4] یا اسکارلت پیمپرنل [5] نیستی؟»
پاسخ داد: «چرا تو دکتر سَوج [6] یا شدو[7] نیستی؟ یا جیمز باند؟»
گفتم: «من که ادعا نکردم که یک شخصیت افسانهای هستم.»
«من هم همینطور. من جان کارتر هستم، اهل ویرجینیا و قصد دارم که پیش پرنسسام برگردم.»
«کاملاً برهنه در کولاک؟»
گفت: «لباسهام تو انتقال از بین رفت و آبوهوا هم ربطی به من نداره.»
«یک توضیح منطقی برای یک مرد دیوانه.»
به من خیره شد. «زنی که بیش از جان شیرین دوستش دارم، میلیونها مایل از من دوره. این دیوانگیه که میخوام پیشش برگردم؟»
تأیید کردم: «نه، این که میخواهی برگردی پیشش دیوانگی نیست. دیوانگی اینه که فکر میکنی تو مریخه.»
پاسخ داد: «تو فکر میکنی کجاست؟»
گفتم: «من از کجا بدونم؟ اما میدونم روی مریخ چیزی نیست بهجز خاک و صخره. تو تابستون دمای هوا زیر صفرِه و اکسیژن هم نداره، و اگه هم چیزی اونجا زندگی میکرده، 50 یا60 میلیون سال پیش مرده. چی داری در این باره بگی؟»
«من نزدیک به یک قرن تو بارسوم [8] زندگی کردهام. احتمالاً این جایی که من میگم، متفاوت از اونیه که تو به اسم مریخ میشناسی. شاید از راه خلاء از جهانهای مختلف میگذرم. علاقهای به توضیح دادنش ندارم. تنها به نتایج علاقهمندم و اگر بتونم دوباره شاهزادهی بینظیرم رو در آغوش بگیرم، پاسخها رو به دانشمندان و فلاسفه واگذار میکنم.»
من اضافه کردم: «و روانشناسان.»
انگار به شکل حزنانگیزی خندهاش گرفته باشد، گفت: «خوب، پس اگه به تو بود، من باید توی یک تیمارستان زندانی میشدم تا متقاعدم میکردن زنی که دوستش دارم وجود نداره و کل زندگی من یک فانتزی بیمعنی بوده. بهنظر من مرد بسیار غمگینی هستی، یعنی با این کار خوشحال میشدی؟»
گفتم: «من فقط یک مرد واقعگرا هستم. وقتی بچه بودم خیلی دلم میخواست باور کنم شاهزادهای از مریخ حقیقت داره و برای همین، هر شب تو حیاط خلوتمون میایستادم و دستامو به سوی مریخ دراز میکردم، درست همونطور که تو این کار رو میکردی. منتظر میشدم که از این زندگی خاکی جدا شم و به بارسوم برم.» مکث کردم. «اما این اتفاق هرگز نیفتاد. تمام چیزی که گیرم اومد، بازوهای دردناک و تمسخر دوستانی بود که به عمرشون کتاب نخونده بودن.»
گفت: «احتمالاً دلیلی برای رفتن به بارسوم نداشتی. بچه بودی و کل زندگی جلو روت بوده. بهنظرم بارسوم اجازهی ورود به افراد رو خیلی محدود میده.»
«خب، حالا داری میگی یک سیاره میتونه باشعور باشه؟»
جان پاسخ داد: «مطمئن که نمیدونم هست، ولی مگه تو دلیل قطعی داری که جز این باشه؟»
با خشم به او نگاه کردم. گفتم: «تو بهتر از من بحث میکنی. مو لا درز حرفای لعنتیات نمیره. معلومه حسابی تمرین کردی.»
«تو چی تمرین کردم؟»
«دست انداختن مردم با معمولی بهنظر رسیدن.»
«یعنی از تو بیشتر؟»
گفتم: «ببین! منظورم همینه. تو برای همه چیز یه جواب داری و اگه جواب نداشته باشی، با سؤالی جواب میدی که اگه من جواب بدم خودمو احمق نشون دادم. اما این من نبودم که تو کولاک نیمهشب، برهنه و سرگردون بودم. در ضمن، فکر نمیکنم روی مریخ زندگی میکنم.»
پرسید: «حالا حالت بهتر شد؟»
گفتم: «نه چندان. بازم قهوه میخوای؟»
«در واقع ترجیح میدم کمی راه برم که دست و پام جون بگیره.»
«بیرون؟»
سرش را تکان داد. «نه، بیرون نه.»
بلند شدم و گفتم: «بسیار خب. البته به بزرگی و باشکوهی یه قصر مریخی که نیست، ولی بیا تمام خونه رو نشونت میدم.»
برخاست، پتو را دور خودش پیچید، و دنبال من راه افتاد. بهطرف اتاق نشیمن رفتم، بعد ایستادم.
«هنوز سردته؟»
«یه کمی.»
گفتم: «فکر کنم باید آتیش روشن کنم. تمام زمستون از بخاری لعنتی استفاده نکردهام، باید ارزش پولی رو که صرفش میکنم داشته باشه.»
گفت: «لازم نیست، من خوب میشم.»
در بخاری را باز کردم و چند تکه چوب داخلش انداختم و در همان حال گفتم: «زحمتی نیست. تا من این کار رو میکنم، یه نگاه به اطراف بنداز.»
«نمیترسی ازت دزدی کنم؟»
پرسیدم: «چیزهای دزدی رو توی کدوم جیب میذاری؟»
لبخند زد: «پس شانس آوردم که دزد نیستم.»
چند دقیقه طول کشید تا آتشزنه را پیدا کردم و آتش درست کردم. نمیدانم کدام اتاق را دیده بود، اما هنگامیکه کارم تمام شد، دیگر برگشته بود پیشم.
گفت: «حتماً خیلی عاشقش بودی که خونه رو تبدیل به معبدش کردی.»
«جان کارتر باشی یا فقط خیال کنی که هستی، حتماً میتونی بدونی چه حسی داشتم.»
«چه مدته که درگذشته؟»
گفتم: «فوریه گذشته.» و سپس به تلخی اضافه کردم: «روز والنتاین.»
«زن دوست داشتنیای بوده.»
«اکثر مردم پیر میشن، اما اون هر روز زیباتر میشد، بهنظر من البته.»
«میدونم.»
«تو از کجا میدونی؟ تو هرگز ندیدیش. هرگز باهاش ملاقات نکردی.»
«میدونم، چون شاهزادهی من با هر لحظهای که میگذره زیباتر میشه. وقتی که حقیقتاً عاشق باشی، شاهزادهات همیشه در حال زیباتر شدنه.»
با بهخاطر آوردن کتاب گفتم: «و اگه از اهالی بارسوم باشه، کموبیش هزار سالی جوون میمونه.»
«شاید.»
«شاید؟ تو نمیدونی؟»
« تا وقتی به چشم من زیباست چه فرقی میکنه؟»
«این حرفها برای کسی که از راه سر بریدن با شمشیر زندگیش رو میگذرونه، خیلی فلسفیه.»
روی صندلی راحتی نزدیک به آتش نشست و جواب داد: «من هیچی رو بیشتر از زندگی تو صلح و آرامش نمیخوام. هر لحظهای که دور ا از دژاثوریس[9] هستم، زجر میکشم.»
گفتم: « بهت غبطه میخورم.»
با لحن کنایهآمیزی گفت: «داشتی میگفتی که من دیوونهام.»
«هستی، ولی فرقی نمیکنه. چه دژاثوریس تو واقعی باشه چه توهم یک ذهن پریشان، بالاخره اعتقاد داری که وجود داره و داری میری که بهش برسی. لیزای من مرده و من هرگز دوباره نمیبینمش.»
جوابی نداد، تنها به من خیره شد.
روی مبل نشستم و ادامه دادم: «تو ممکنه یه مجنون واقعی باشی، اما ایمان راسخ داری که داری میری شاهزادهی مریخیات رو ببینی. من عقل سلیمم رو میدم که فقط یه لحظه باور کنم امکانش هست یه بار دیگه شاهزادهی زمینیام رو ببینم.»
جان گفت: «شجاعتتو تحسین میکنم.»
با تعجب تکرار کردم: «شجاعت؟»
«اگر شاهزادهی من میمرد، بدون اون انگیزه یک روز یا حتا یک لحظه زندگی کردن رو نداشتم.»
«این هیچ ربطی به انگیزه برای زندگی نداره.»
«پس چیه؟»
شانهام را بالا انداختم: «غریزه، اجبار. نمیدونم. من حقیقتاً از زنده بودن این سال گذشته لذتی نبردم.»
«و هنوز تمومش نکردی.»
گفتم: «شاید این به هیچوجه شجاعت نباشه... شاید بزدلیه.»
«یا شاید دلیلی وجود داره؟»
«برای زندگی کردن؟ من که چیزی به ذهنم نمیرسه.»
«پس شاید سرنوشت این بود که من تو خونهی تو ظاهر شم.»
گفتم: «تو با جادو جمبل نیومدی، فقط جایی که لباسهاتو ول کردی راه افتادی اومدی.»
سرش را به آرامی تکان داد: «نه، یک لحظه داشتم تو باغ قصرم توی هلیوم [10]، دستتودست شاهزادهام قدم میزدم و لحظهی بعد توی حیاطِ تو، بدون زین و یراقم و بدون سلاحهام ایستاده بودم. سعی کردم برگردم، اما نمیتونستم بارسوم رو بین دونههای چرخان برف ببینم، و اگه نتونم ببینمش، نمیتونم بهش برسم.»
با خستگی گفتم: «تو برای هر چیزی یک جواب بینقص داری. شرط میبندم تو همهی تستهای شخصیتیات نمرهی الف گرفتی.»
جان گفت: «تو تمام همسایههایت رو میشناسی. منو قبلاً دیدی؟ فکر میکنی یه مرد عریان چه مسافتی تو این کولاک میتونه راه بره؟ پلیس هشداری دربارهی یک مرد دیوونه منتشر کرده؟»
پاسخ دادم: «حتا برای پلیس هم شب افتضاحیه که بیرون باشه؛ تو هم یک دیوونه بیآزار بهنظر میرسی.»
«حالا چه کسی پاسخ بینقص تو آستین داره؟»
«خیلی خوب باشه، تو جان کارتر هستی و دژاثوریس یه جایی اون بالا منتظره توست و سرنوشت اینطور مقدر بود که تو بیای اینجا؛ فردا صبح هم هیچ آدم نگرانی دنبال یه برادر یا پسرعموی گمشده نمیگرده.»
گفت: «تو کتابهای منو داری. بعضی از اونها رو، تو کتابخونهات دیدم. از اونها استفاده کن. هر چیزی رو که میخوای، از من بپرس.»
«این چه چیزی رو ثابت میکنه؟ گمونم هزاران بچه باشند که میتونن اونها را کلمهبهکلمه از حفظ بخونن.»
«در این صورت فکر کنم شب رو تو سکوت بگذرونیم.»
گفتم: «نه، من ازت یه سؤالایی میپرسم، اما جوابشون تو کتابها نیست.»
«خوبه.»
«بسیار خوب، تو چطور میتونی زنی رو که از یه تخم در اومده، تا این حد دوست داشته باشی؟»
پرسید: «تو چطور میتونی عاشق یک زن ایرلندی یا هلندی یا برزیلی باشی؟ چطور میتونی عاشق یک زن سیاه، سرخ یا سفید باشی؟ چطور میتونی عاشق یک زن مسیحی یا یهودی باشی؟ من عاشق شاهزادهام هستم برای چیزی که هست، نه برای چیزی که شاید زمانی بوده.» مکث کرد: «چرا لبخند میزنی؟»
«بهنظرم امسال محصول دیوانگی خوبی رو برداشت کردیم.»
به یکی از عکسهای لیزا اشاره کرد و گفت: «فکر کنم هیچ وجه اشتراکی با تو نداشته.»
گفتم: «تو همه چیز با من اشتراک داشت به جز ارثیه، مذهب و تعلیم و تربیت. عجیبه، نه؟»
پرسید: «چرا باید عجیب باشه؟ من هرگز فکر نکردم عاشق یک زن مریخی بودن عجیبه.»
«فکر کنم اگه آدم باورش بشه که یه کسایی روی مریخ زندگی میکنن، اونم کسایی که از تخم در میآن، اونوقت چرا نشه عاشق یکیشون شد؟ میشه دیگه.»
«چرا حس میکنی اعتقاد داشتن به یک دنیای برتر، یک دنیای شکوه و سلحشوری و منش و نجابت، دیوانگیه؟ و چرا نباید عاشق کاملترین زنی باشم که تو دنیا وجود داره؟ آیا غیر از این فکر کردن دیوانگی نیست؟ وقتی شاهزادهات رو دیدی، بهنظرت منطقی بود که ترکش کنی؟»
با تندی گفتم: «ما دربارهی شاهزادهی من صحبت نمیکنیم.»
«ما داریم دربارهی عشق صحبت میکنیم.»
«خیلیها عاشق میشن. کس دیگهای رو ندیدم که بهخاطر عشق مجبور شه بره مریخ.»
به تلخی لبخند زد: «و حالا داریم دربارهی ایثار برای عشق صحبت میکنیم. برای مثال، من اینجا هستم، نصفهشب،40 میلیون مایل دورتر از شاهزادهام، با مردی که فکر میکنه من جام توی دیوونهخونه است.»
پرسیدم: «پس چرا از مریخ برگشتی؟»
مکثی کرد، مثل اینکه داشت به خاطر میآورد: «دست خودم نبود. اولین بار که این اتفاق افتاد، فکر کردم قادر مطلق داره من رو آزمایش میکنه، همونطور که جاب رو آزمایش کرده بود. 10 سال سختی رو تحمل کردم تا بتونم دوباره برگردم پیش شاهزادهام.»
«هیچوقت هم شک نکردی که واقعاً اون چیزها اتفاق افتادن یا نه؟»
«شهرهای باستانی، کف دریاهای مرده، نبردها، جنگجوهای خشمگین با پوست سبز، ممکنه تمام اینها رو تصور کرده باشم. اما عشقم به شاهزادهام... محاله تصور باشه. صداش، حس پوستش، عطر موهاش، هر دقیقه از هر روز با من بود. نه، امکان نداشت اینا رو از خودم درآورده باشم.»
گفتم: «این یادآوری توی دوری حتما برات مایهی آسایش خیال بوده.»
پاسخ داد: «آسایش و شکنجه با هم. هر روز به آسمان نگاه میکردم و میدونستم اون و پسری که هرگز ندیدمش، چقدر دور هستند.»
«و تو هرگز شک نکردی؟»
او گفت: «نه. هنوز آخرین کلماتی که نوشتم یادمه. باور دارم که اونها منتظرم هستند و یه حسی بهم میگه به زودی همه چیز معلوم میشه.»
گفتم: «درست یا غلط، حداقل میتونی بهش باور داشته باشی. شاهزادهات جلوی چشمات نمرده.»
به من خیره شد. انگار داشت تصمیم میگرفت چه بگوید. بالاخره گفت: «من بارها مردهام و اگر مشیت الهی بر این قرار بگیره، دوباره فردا خواهم مرد.»
«منظورت چیه؟»
گفت: «تنها هوشیاری من میتونه از خلاء بین دنیاها گذر کنه. بدن من باقی میمونه، یک جسد بیجان.»
با طعنه گفتم: «و متلاشی نمیشه و نمیپوسه؟ ومنتظر تو میمونه تا برگردی؟»
گفت: «من نمیتونم اینو توضیح بدهم. فقط از مزیتش استفاده میکنم.»
«و لابد این قراره به من آرامش بده- یک مرد دیوانه که فکر میکنه جان کارتره، بهم میگه لیزای من ممکنه الان روی مریخ زنده باشه.»
گفت: «اگه من جات بودم از این فکر احساس آرامش میکردم.»
«بله، ولی تو دیوانه هستی.»
«یعنی این دیوونگیه که فکر کنم اون هم همون کاری رو کرده که من کردم؟»
گفتم: «کاملاً.»
«اگر یک بیماری کشنده داشتی، کدوم دیوونگی بود؟ اینکه دنبال هر پزشک تجربی [11] که ادعای درمان میکرد بگردی یا منتظر مردن بشینی؟»
«پس حالا جای یک مرد دیوانه، پزشک تجربی هستی؟»
گفت: «نه، من مردی هستم که از مردن کمتر میترسم تا از دست دادن شاهزادهام.»
گفتم: «خوش به حالت. من همین الان هم شاهزادهام را از دست دادم.»
«ده ماهه از دستش دادی. من شاهزادهام رو 10 سال از دست داده بودم.»
با کنایه گفتم: «بین این دو تا تفاوت هست. مال من مرده، مال تو نمرده بود.»
پاسخ داد: «تفاوت دیگهای هم هست. من شهامت پیدا کردن شاهزادهام رو داشتم.»
«شاهزادهی من گم نشده. دقیقاً میدونم کجاست.»
سرش را تکان داد: «میدونی که بخش بیاهمیت اون کجاست.»
آه عمیقی کشیدم: «اگر ایمان تو رو داشتم، حاضر بودم مثل تو دیوونه باشم.»
«نیازی به ایمان نداری. فقط باید شهامت باور کردن داشته باشی. نه به چیزی که درسته، به چیزی که امکانپذیره.»
پاسخ دادم: «شهامت مال جنگجوهاست، نه یک پیرمرد 64 ساله که همسرش رو از دست داده.»
گفت: «هر مردی شهامت نهفتهای داره. شاید شاهزادهی تو توی بارسوم نباشه و شاید هیچ بارسومی وجود نداشته باشه و من به همون دیوانگی باشم که تو تصور میکنی. ولی تو به پذیرفتن همهچیز به همون صورتی که هست اکتفا میکنی، یا شهامت اینو داری که امیدوار باشی من راست بگم؟»
به تندی گفتم: «البته که امیدوارم تو راست بگی. خوب که چی؟»
«امید به سوی باور رهنمون میشه، و باور به سوی عمل.»
«به سوی وادی مسخرگی رهنمون میشه.»
با غمی در چهرهاش به من نگاه کرد: «آیا شاهزادهات کامل بود؟»
بیدرنگ گفتم: «از هر جهت.»
«و آیا عاشق تو بود؟»
میدانستم سؤال بعدیش چیست، اما نمیتوانستم از جواب دادن خودداری کنم: «بله.»
پرسید: «آیا یک شاهزاده میتونه عاشق یک بزدل یا یک دیوونه باشه؟»
با عجله گفتم: «کافیه! تو 10 ماه گذشته عاقل موندن به اندازهی کافی برام سخت بوده. حالا تو اومدی و انتخابهای دیگهای پیشنهاد میدی که خیلی جذاب بهنظر میرسند. من نمیتونم بقیه عمرم را با فکر کردن به این که ممکنه یه راهی برای دوباره دیدنش پیدا کنم، بگذرونم.»
«چرا که نه؟»
اول فکر کردم دارد شوخی میکند، اما بعد دیدم جدی است.
«جدا از این حقیقت که دیوانگیه، اگه هم باورش کنم، هیچ کار خاصی نمیتونم بکنم...»
پرسید: «الان داری چه کار خاصی میکنی؟»
تائید کردم: «هیچی.» ناگهان آه کشیدم: « هر روز صبح از خواب بیدار میشم و منتظر میشم که روز به آخر نزدیک بشه تا بتونم بخوابم و چهرهی اون رو مقابل خودم نبینم تا باز دوباره فرداش صبح بشه.»
«و بهنظرت این رفتار یک مرد عاقله؟»
جواب دادم: «یک مرد واقعبین. اون رفته و هرگز برنمیگرده.»
پاسخ داد: «حقیقت خیلی اغراق شده. واقعبین سیلیکون رو میبینه و دیوانه ماشینی رو که میتونه فکر کنه. واقعبین کپک رو میبینه و دیوانه دارویی رو که میتونه بهطرز معجزهآسایی عفونت رو خوب کنه. واقعبین ستارهها رو میبینه و میپرسه چرا به خودم زحمت بدم؟ دیوانه همون ستارهها رو نگاه میکنه و میپرسه چرا به خودم زحمت ندم؟» مکث کرد و مشتاقانه به من خیره شد. «یک واقعبین ممکنه بگه شاهزادهی من مرده، یک دیوانه میگه جان کارتر راهی برای غلبه بر مرگ پیدا کرد، پس چرا شاهزادهی من نتونسته باشه؟»
«کاش میتونستم اینطور بگم.»
او گفت: «اما؟»
«من دیوانه نیستم.»
«برات خیلی متاسفم.»
جواب دادم: «من برای تو متاسف نیستم.»
«آره! چه احساسی داری؟»
گفتم: «حسادت، امشب یا فردا یا روز بعدش میان دنبالت و تو رو برمیگردونن به همون جایی که ازش فرار کردی، و تو درست مثل همین حالا خالصانه باور خواهی داشت. بدون هیچ شکی میدونی که شاهزادهات منتظرته. هر لحظه از بیداریت رو صرف فرار و بازگشت به بارسوم خواهی کرد. تو ایمان و امید و هدف داری که هر کدومش برای پیروزی کافیه. کاش من یکی از اینها رو داشتم.»
«به دست آوردن اینها غیرممکن نیست.»
بلند شدم و گفتم: «شاید برای جنگجویان اینطور نباشه، اما برای یه مرد همسر از دست داده و سالخورده با زانوهای مشکلدار و فشارخون بالا، چرا.» با کنجکاوی من را نگاه کرد. گفتم: «برای یک شب به اندازهی کافی دیوونگی داشتهام، دارم میرم بخوابم. اگه بخوای، میتونی روی مبل بخوابی. اما من اگه جای تو بودم، قبل از اینکه بیان دنبالم از اینجا میرفتم. اگه به طبقهی همکف بری، کمی لباس و یک جفت چکمهی قدیمی پیدا میکنی و میتونی کت من رو از کمد راهرو برداری.» به طرف راهپله به راه افتادم که گفت: «ممنون از مهمان نوازیت. متأسفم که خاطرات دردناک شاهزادهات رو به خاطرت آوردم.»
جواب دادم: «من خاطراتم رو دوست دارم. تنها زمان حاله که دردناکه.»
از پلهها بالا رفتم و با لباس روی تخت دراز کشیدم و با تصویر لیزا که زنده است و لبخند میزند به خواب رفتم. درست مثل هر شب.
صبح که بیدار شدم و پایین رفتم، او رفته بود. اول فکر کردم که نصیحت من را پذیرفته و سعی کرده که از تعقیبکنندگانش جلو بیفتد، اما بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و او را دیدم؛ درست همان جایی که شب قبل او را پیدا کرده بودم.
صورتش در برف فرو رفته بود، بازوهایش مقابلش کشیده بودند و درست مثل روزی که به دنیا آمده بود، عریان بود. حتا بدون اینکه نبضش را امتحان کنم، میدانستم مرده است. کاش میتوانستم بگویم که لبخند رضایتبخشی بر لب داشت. اما اینطور نبود؛ سرد و ناراحت بهنظر میرسید. درست مثل زمانی که او را پیدا کردم.
به پلیس تلفن زدم، به سرعت آمدند و او را بردند. به من گفتند آسایشگاه روانی محل فرار بیماری را گزارش نداده است.
در طول هفتهی بعد، چندین بار با آنها تماس گرفتم. نمیتوانستند او را شناسایی کنند. اثر انگشت و دیانای او ثبت نشده بود و مشخصاتش با هیچ فرد گمشدهای همخوانی نداشت. مطمئن نیستم که چه زمانی پروندهی او بسته شد، اما هیچکس دنبالش نیامد تا جسد را تحویل بگیرد و بالاخره او را بدون هیچ اسمی بر سنگ قبرش، در همان تاریخی که لیزا به خاک سپرده شده بود، به خاک سپردند.
من معمولاً هر روز سر خاک لیزا میرفتم، و اینطوری شد که کمکم سر خاک جان هم رفتم. دلیلش را نمیدانم. او باعث شد افکار دیوانهوار و ناراحتی داشته باشم که مرز بین آرزوها و واقعیات را تیره میکنند، و نمیتوانستم آنها را از خودم دور کنم و از این بیزار بودم. بیش از این، از خود او بیزار بودم: او با اطمینان مطلق از این که به زودی شاهزادهاش را خواهد دید، مرد؛ در حالیکه من با اطمینان مطلق از این که هرگز شاهزادهام را دوباره نخواهم دید، زنده بودم.
نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام یکی از ما واقعاً عاقل است؛ او که حقیقت را با نیروی ایمانش به تسلیم واداشته بود یا من که به خاطرات قدیمی رضایت داده بودم، چون شهامت خلق خاطرههای جدید را نداشتم.
همانطور که روزها میگذشت، دریافتم که بیشتر و بیشتر به چیزهایی که جان گفته فکر میکنم و آنها را در ذهنم مرور میکنم. آنگاه در 13 فوریه خبری در روزنامه خواندم که فردا مریخ از هر زمان دیگری در 16 سال آینده به زمین نزدیکتر خواهد بود.
کامپیوترم را برای اولین بار بعد از ماهها روشن کردم و خبر را در چندین سرویس خبری اینترنتی پیدا کردم. برای لحظاتی دربارهی خبر، جان و لیزا فکر کردم. سپس به انجمن خیریه تلفن زدم و گفتم خانهام را قفل نکرده رها میکنم و آنها میتوانند هر چیزی را که در خانه است بردارند؛ غذا، لباس، وسایل یا هر چیزی که به دردشان بخورد.
سه ساعت بعد را صرف نوشتن این خطوط کردم، بنابراین هر کس اینها را بخواند میداند که با رضایت قلبی و حتا شادی دست به کاری میزنم که قصدش را دارم؛ اینطور نیست که تسلیم افسردگی شده باشم، بلکه پس از مدتها امید دارم.
تقریباً ساعت سهی صبح است. بارش برف نیمهشب قطع شد. آسمان صاف است و هر لحظه ممکن است مریخ دیده شود. چند دقیقه قبل تصاویر مورد علاقهام از لیزا را جمع کردم، آنها را روی میز کنارم چیدم و او از همیشه زیباتر بهنظر میرسد.
بهزودی لباسهایم را در میآورم، آنها را مرتب تا میکنم و روی صندلی میگذارم و بیرون، به حیاط میروم. پس از آن تنها مسئله، مشاهدهی چیزی است که به دنبال آن هستم. مریخ است؟ بارسوم است؟ یا چیز دیگری؟ فرقی نمیکند. تنها یک واقعبین همه چیز را به همان صورتی که هست میبیند؛ و جان محدودیتهای واقعیت را به من نشان داد- چطور ممکن است کسی به کاملی شاهزادهی من از آن محدودیتها عبور نکرده باشد؟
باور دارم او منتظر من است و حسی به من میگوید به زودی واقعیت را خواهم فهمید.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: